هر که جز ماهی ز آبش سیر شد |
هر که بی روزی است، روزش دیر شد |
چند سالی است که مثل ماهی خوش ذوق، در اقیانوس علوم شناختی، از کلینیکهای کودک و نوجوان و مبلهای نرم کوچینگ تا آزمایشگاههای تصویربرداری عصبی و دستگاههای تحریک مغزی، پرسه میزنم. همیشه در این سالها، پرسشی در تالار ذهنم طنین میانداخت.
اجرای کوچینگ زندگی، برای کودک و نوجوان موانع و چالشهای بزرگی دارد. مدلهای کلاسیک در کوچینگ و الگوهای رایج در زمینۀ کوچینگ زندگی، مبتنی بر «ذهنآگاهی» طراحی شدهاند و یک مفروضۀ مشترک دارند: توانایی کوچی در تفکر انتزاعی؛ یعنی مفاهیمی فراتر از عینیت.
کوچی (مخاطب بزرگسال) بهمثابۀ سوبژکتیویته توانایی درک مفاهیم انتزاعی را دارد و اساس مدلهای کلاسیک در کوچینگ با همین مفروضه پیش میروند. اما این در حالی است که کودکان به دلیل کمبود خونرسانی به مناطق rostroLateral PFC توانایی تفکر انتزاعی ندارند. ذهن کودک در حال شکلگیری است و «آگاهی» نیز غایت کارکرد ذهن است، پس ذهناگاهی یک عملیات انتزاعی است که در کودکان و نوجوانان چندان حاصل نمیشود و کودک قابلیت درک سوبژههایی چون آینده، فرصت، مانع، شکوفایی و… را ندارد. بینش کودک و نوجوان، مبتنی بر عینیت و شیوۀ تفکر آنها آبجکتیو است. حالا سؤال اینجاست:
آیا باید بیخیال کوچینگ در کودک و نوجوان شد؟
یا باید در مدلهای کلاسیک یک بازنگری داشته باشیم؟
از آنجا که بودجۀ کلانی از تحقیقات حوزۀ علوم اعصاب صرف اختلالات عصبروانپزشکی نظیر آلزایمر میشود، من در قلمروی عصبروانشناسی مثبتنگر کودک و نوجوان، به دنبال این بودم تا پیوندهای عمیقی بین کوچینگ و علوم اعصاب بیابم.
لطفا برای مطالعهی ادامهی مقاله، به مجله «کوچمگ، شماره ۲ و ۳» مراجعه فرمایید.
بدون دیدگاه